گذرگاهماندگارhttps://fmrasouli.blog.ir/مروری بر زندگی روزمره،کتابها، فیلمها، سریالها و دغدغهها...fahttps://blog.ir/Sat, 07 Mar 2020 08:20:04 +0330رهاسازی با واژهhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/12/17/%D8%B1%D9%87%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%88%D8%A7%DA%98%D9%87<div style="direction:rtl"><p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>الان دقیقا سه دقیقه مانده به 8 صبح روز شنبه 17 اسفند است. چند روز گذشته است؟ نمیدانم. حالم بد است و زندگی را تعطیل کردهام؟ نه. اتفاقا آرامتر از دوبار گذشته هستم. اما... اما یک جور حس غم در وجودم هست. مثل آن لِردی که ته یک لیوان قهوه ترک مینشیند. تلخ نیست. سخت است. جزع و فزع ندارد. بیتابی به درگاه خدا ندارد. چون تصمیم درستی بود. اما درست بودن به معنای راحت بودن نیست. یا به این معنی که برایت سخت و غمانگیز نباشد. خلاصه اینکه آنقدر تاثیرگذار هست که میان کرونا، حشرههای حمله کننده به خانه، پایاننامه، کار و نوشتن کتاب دوم، میان همه این شلوغیها، جای مهمی در وجودم داشته باشد.جای خیلی مهم. زمان میبرد تا رسوب شود و گهگاهی به یادم بیاید و تبدیل به یک آه شود. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>الان که چهاردقیقه از 8 صبح گذشته است، با اینکه باید متن یک خبر را بنویسم و برای رئیس ارسال کنم. و بعدش یک پادکست را ویرایش کنم. و بعدش یک بولتن خبری را آماده کنم و برای رئیس بفرستم و بعدش کتابخانه را خالی کنم که آقای سمپاش بیاید و برای حشرههای احتمالی نادیدنی سم بریزد در کتابخانه، نمیدانم بعد از چند روز، اما حس کردم باید بنویسم. باید کمی رهاسازی با کلمات انجام دهم تا بتونم به همه کارهای بالا برسم. حالم خوب است و راستش با غم و رنج سر دعوا ندارم. چالش رنج است که معنا و شادی را میسازد(و همه چیزی که در مورد زندگی، شادی، رنج، معنا و امید فکر میکند عمرا در این یک جمله نمیگنجد و کامل نیست). اما همه اینها باعث نمیشود که سخت نباشد.</span></span></span></span></span></span></span></span></p></div>Sat, 07 Mar 2020 08:20:04 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/12/17/%D8%B1%D9%87%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%88%D8%A7%DA%98%D9%87#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/dFy2L1MMtY01حس نوشتنوشتن از امروزGoodreads 2019https://fmrasouli.blog.ir/1398/10/12/Goodreads-2019<div style="direction:rtl"><p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"> </p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:150%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif">Goodreads<span style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'> یک امکان خیلی جذاب دارد. «چالش مطالعه». اینطور است که تصمیم میگیری در سال میلادی پیشرو مثلا 10 کتاب بخوانی. آخر هر سال به تو آمار میدهد. چقدر از مقدار مشخص شدهات را خواندهای.تعداد کتابهایی که خواندهای چند صفحه بودهاند. در کدام ماهها بیشتر مطالعه کردهای. محبوبترین و کمتر خوانده شدهترین کتابهایی که خواندهای کدامها بودهاند. و...</span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:150%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'>من برای سال 2019 میلادی خواندن 40 کتاب را هدفگذاری کرده بودم. البته که فقط 25 کتاب خواندم<img title="laugh" alt="laugh" width="23" height="23" src="http://blog.ir/media/script/ckeditor/4.12.1/plugins/smiley/images/teeth_smile.png">. با تعدادی کتاب نیمه خوانده و یکی دو کتاب که هنوز در </span></span></span>Goodreads<span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'> ثبت نشدهاند. افتخارم در این سال میلادی این بود که توانستم دو کتابی را که دوست ندارم تمام نکنم ولی تمام شده در نظر بگیرمشان و البته کتابهای کودک و نوجوان خوبی خواندم که طی 2020 تعدادشان بیشتر خواهد شد. اگر دوست داشتید میتوانید لیست کتابهای خوانده شده من را <a href="https://www.goodreads.com/user_challenges/15864083">اینجا</a> ببینید.</span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:150%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'>جدای از </span></span></span>Goodreads<span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'> عزیز، من برای سال خورشیدیام هم هدفگذاری مطالعه میکنم. برای سال خورشیدی هم مطالعه 40 کتاب در نظر گرفتهام. یک جدول دارم که موضوع، نوع، امتیاز، تاریخ خوانده شدن و... مربوط به هر کدام را مشخص میکند. حتی اینکه تکراری است یا خیر. اسفند ماه گزارش آن را هم میدهم<img title="laugh" alt="laugh" width="23" height="23" src="http://blog.ir/media/script/ckeditor/4.12.1/plugins/smiley/images/teeth_smile.png">. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:150%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:150%"><span style='font-family:"B Lotus"'>این کار، داشتن آمار کتابها، فیلمها، سریالها، پادکستها، مقالهها و... بسیار کمک کننده است. تحلیل کردن یک لیست به شما کمک میکند که بفهمید روزهای یک سال خود را صرف پرداختن به چه موضوعاتی کردهاید. در چه حوزههایی کمتر مطالعه کرده و در چه موضوعاتی زیاده از حد مطالعه کردهاید. چقدر سریال بیخود دیدهاید؟ یا چه میزان از پادکستهایی که شنیدهاید لذت بردهاید؟ همه اینها به علاوه پاسخ کلی سوال دیگر که باید با توجه به شما و زندگیتان تهیه شود، کمک میکند که برای سال بعدتان نتیجه گیری کنید. مثلا من یک اسفند از دیدن تعداد زیادی سریال کرهای بیمحتوا که تکراری دیدهبودمشان یا بعد از دیدن چند قسمت رهایشان کرده بودم، شوکه شدم. نشستم و فکر کردم چرا اینطور است؟ چرا من این همه از زمانم را صرف همچین محتوایی کردم. دلیل را یافتم و یکی از برنامههای سال بعدم این شد که تعدد این سریالها پایین بیاورم. تکراری نبینم. و سریالهای خوب ببینم.</span></span></span></span></span></span></span></span></p></div>Thu, 02 Jan 2020 13:17:34 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/10/12/Goodreads-2019#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/XCSub4-mHwE1از شکلهای زیستنGoodreadsچالش کتابخوانیچالش کتابخوانی گودریدزگودریدزدزدهای فضای مجازیhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/10/12/%D8%AF%D8%B2%D8%AF%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C<div style="direction:rtl"><p dir="RTL" style="text-align:right; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>نمیدانم قصه چیست و چرا. اما <a href="http://dfmrasouli1.niloblog.com/">این وبلاگ</a> در حال کپی کردن نوشتههای من است، حتی آدرس وبلاگ را هم با کمی تغییر کپی کرده است. وبلاگ مذکور، هر چه که هست هیچی ربطی به من ندارد. </span></span></span></span></span></span></span></span></p></div>Thu, 02 Jan 2020 12:28:52 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/10/12/%D8%AF%D8%B2%D8%AF%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/lT5a9iOvSKs1به من بگو آدمها چطور قاتل میشوندhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/10/10/%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88-%D8%A2%D8%AF%D9%85-%D9%87%D8%A7-%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D8%AA%D9%84-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF<div style="direction:rtl"><h3 style="text-align: center;"><a target="_blank" href="//bayanbox.ir/info/9075882972231739054/The-Mentalist-620x400"><img height="400" width="620" src="//bayanbox.ir/view/9075882972231739054/The-Mentalist-620x400.jpg"></a></h3>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"> </p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>شما را نمیدانم اما من حسابی عاشق سریالهای معمایی- جنایی هستم. همه آنها هم یک شیوه روایت دارند. هر قسمت باید معمایی حل شود و یک معمای بزرگ در بستر تمام قسمتها وجود دارد که نقش نخ تسبیح یا چفت و بست کلی قصه را بازی میکند. به نظر میرسد ساختن چنین سریالهایی بسیار ساده باشد. کافی است یک زوج (معمولا غیر همجنس) به علاوه تعدادی قتل و جنایت، به علاوه معما به علاوه قصههای فرعی شخصی و خانوادگی هر یک از شخصیتهای قصه، داشته باشیم. دیگر همه چیز برای نوشتن فیلمنامه آماده است؟ نه. واقعا اینطور نیست. اتفاقا چون ساختار و خط روایتی تکراری است و تعداد زیادی سریال به این شیوه ساخته شدهاند، کار سختتر است. چرا که مخاطبانی که به سراغ سریالی با این مضمون و ژانر میآیند، آثار قبلی را هم دیدهاند و حالا توقع کار جدیدی از تیم سازنده دارند. پس اینجا چیزی که مهم میشود شیوه قصهگویی فیلم است. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>سریال </span></span></span>Mentalist<span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'> (روانکاو) هم یکی از سریالهایی است که در همین ژانر و با همین ساختار و خط روایت تکراری ساخته شده و از سال 2008 تا 2015 میلادی از شبکه </span></span></span>CBS<span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'> آمریکا پخش شده است. اما این سریال چقدر در دل مخاطبان خود جا کرد؟ بگذارید اول کمی در مورد داستان بگویم. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>قصه در مورد مردی است به اسم «پاتریک جین». او بسیار باهوش است و توانایی ذهنی بالایی برای شناخت افراد، فهمیدن زبان بدن آنها و دانستن چیزهایی که آنها خود نمیگویند، دارد. از این تواناییاش برای پول درآوردن استفاده می</span></span></span><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>کند. چه میکند؟ خود را به عنوان یک واسطه با ارواح معرفی کرده و اینطور با از دیگران پول میگیرد. و بله، بر خلاف تصور ما حتی در آمریکا هم مثل خیلی از جوامع کوچک آدمها هنوز به ارتباط با ارواح اعتقاد دارند. پاتریک یک شارلاتانی است که از این نیاز و اعتقاد دیگران استفاده میکند. تا جایی که کارش به تلویزیون شرکت در یک برنامه یه عنوان واسطه با ارواح میکشد و آنجاست که خودش را بدبخت میکند. از آنجایی که زیادی به خودش مغرور شده است، به دوربین زل میزند و </span></span></span>Red John<span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'> (جان قرمزی) را به باد تمسخر میگیرد. جان قرمزی ضد قهرمان قصه است. قاتلی سریالی که به طرز وحشتناکی آدم میکشد و پلیس در دستگیری آن ناتوان بوده است. پاتریک او را مسخره میکند و شب که به خانه میرود میبیند جان قرمزی دختر و زنش را کشته است. او به همین دلیل کل زندگی گذشتهاش را دور میریزد. مرد شریفی شده، به گروه پلیسی میپیوندد که روی پرونده جان قرمزی کار میکنند و شروع به کار کردن با آنها به عنوان مشاور میکند. پاتریک برای آن گروه شبیه فرشته است. چون معماهای بغرنج قتل را حل میکند. اما همه این کارها را فقط به خاطر خودش انجام میدهد. تا جان قرمزی را پیدا کرده و او را بکشد. که در نهایت میکشد. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>سریال را دوست دارم چون طی چند فصل و چندین قسمت تو با شخصیتها، زندگیشان، روابطشان و تغییراتشان خو میگیری. با قصههایشان زندگی میکنی. بازیگران روانکاو همگی در کار خود خوب بودند. محشرشان «سیمون بیکر» بازیگر نقش پاتریک جین بود که برای همین نقش هم نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد در گلدن گلوب شده است. گاهی هنگام تماشای سریال باید چند دقیقهای فیلم را به عقب برگردانید تا بتوانید با دیدن تنها یک نوع نگاه یا یک لبخند پاتریک، معما را حل کنید. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>جان قرمزی در اواسط فصل شش به طرزی که کمتر از حد انتظار بیننده است، کشف شده و کشته میشود. بینندهای که پنج فصل و نیم دل دل میکرد که بهتر است پاتریک دست به قتل بزند یا نه؟ بلاخره شاهد انتقام گرفتن اون میشود که از نظر خودش مشروع است. و بعد او زندگی خود را از سر میگیرد. بقیه فصل شش و فصل هفت بیشتر به رابطه پاتریک و «تریسا لیزبون» (مامور ویژه و رئیس پاتریک و دوستش در تمام این فصول) و ازدواج آنها میگذرد. </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>اما چه چیزی همه این فصلها را تا این اندازه جذاب میکند، شیوه روایت داستانگوست. قصه در اغلب موارد غافلگیرکننده است. ببننده علاوه بر سرگرم شدن، به فکر هم فرو میرود. هر قسمت ما قصه آدمهایی را میبینیم که شاید اصلا فکر نمیکنیم بتوانند کسی را بکشند یا از بس که بیرحمند تبدیل به هیولا شدهاند. قصه پلیسهای کثیف. قصه بچهآزارها. قصه دانشمندانی که برای کسب موفقیت آدم میکشند. قصه کسی که دیگری را به خاطر بلیت بختآزمایی میکشد. قصههای بسیاری از قتل به خاطر پول و عشق. و مخاطب مدام با خودش فکر میکند: «عجب موجود عجیبی است آدمیزاد! هیچ کاری نیست که از آدم بعید نیست!» </span></span></span></span></span></span></span></span></p>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"><span style="font-size:11pt"><span style="line-height:107%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span style="font-family:b,serif"><span lang="FA" style="font-size:14.0pt"><span style="line-height:107%"><span style='font-family:"B Lotus"'>اگر قصههای معمایی و جنایی دوست دارید، اگر از دیدن جنازه در انواع حالتها که بسیاری از آنها حال بهم زن هستند، نمیترسید، اگر دوست دارید تصویر واقعیتری از جامعه آمریکا ببینید، روانکاو گزینه خوبی است. هر چند داستان در برخی قسمتها و در فصل شش و هفت افت میکند. طوری که از 17 میلیون و خردهای بیننده فصل اول یه یازده میلیون و خردهای بیننده در فصل هفتم میرسد. اما بازهم دیدنی است. و به نظرم پاتریک جین دوستداشتنیترین و قابل تنفر و ترحمترین شخصیت قصه است. </span></span></span></span></span></span></span></span></p></div>Tue, 31 Dec 2019 19:05:14 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/10/10/%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88-%D8%A2%D8%AF%D9%85-%D9%87%D8%A7-%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D8%AA%D9%84-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/qx5RNa5qdQ01معرفی و مرور سریالmentalistروانکاوسریال_جناییسریال_منتالیستسیمون_بیکرمنتالیستبینالحرمین، خیابان نیستhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/09/30/%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C%D9%86%D8%8C-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA<div style="direction:rtl"><h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">#از_میان_نامه_های_عاشقانه</span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"> </h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">سلام </span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">یادم میآید بچه که بودیم بین بچههای مدرسه باب بود اگر کسی می رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزوهایشان را، خواسته هایشان را... بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمیآوردم و میگفتم : «این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن کسی که نامه می نویسد، به آن چاه می اندازد و ایمان دارد که امام زمان نامه اش را می خواند، متحجر است یا من که به او خرده می گیرم، ایمان درست و درمانی به حضور امام زمانم ندارم. مدت هاست فکر میکنم وقتی حضور دارند و در کنار ما هستند چرا نامههایمان را نخوانند؟! </span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">حالا که اینجا نشسته ام و طبق معمول مبهوتم و هیچ حرفی به زبانم نمی آید، گشتم و کاغذی پیدا کردم. می اندازم در ضریحتان. چه کسی گفته شما نامه من را نمی خوانید. چه کسی گفته خدا نمی خواند؟</span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">خودکار مانده در دستم. وسط نشسته ام. رویم میشد، اینجا را با پاهایم وجب می کردم تا دقیقا وسط بنشینم. گاهی سرم به چپ می چرخد. گاهی چشمم به راست خیره می شود. خودکار اما مانده روی کاغذ. مانده ام چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ دعا کنم؟ طلب بخشش کنم یا آرزوهایم را برایتان لیست کنم؟ </span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="margin-top: 16px; text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">نمی دانم. فکر نکنم بخواهم هیچ کدام از اینها را بنویسم. چیزی قلبم را پر کرده است که نمی گذارد فکر کنم. دوست دارم فقط خیره شوم. گاهی به چپ گاهی به راست. نیمه شب است. مردم این طرف و آن طرف خوابیده اند. پتو کشیده اند روی سرشان و خوابیده اند. آدم می ماند غبطه بخورد به حالشان، به آرامششان ، به صمیمیتشان، یا فکر کند چطور می توانند روی همچین خاکی بخوابند؟! اینجا را، این خاک را چه بگویم؟ مجریهای تلویزیون و برخی مداح ها تازگی ها به اینجا میگویند: «خیابان بین الحرمین».خیابان مگر مفهومی شهری نیست؟ اینجا که بیابان بود. کاش می گذاشتند بیابان بماند. کاش شهر و بازار و خانه ها را نمی کاشتند وسط اینجا. کاش می گذاشتند در بیابان بیاییم زیارت. آن موقع همه چیز شاید سخت تر میشد، نه؟ شاید این حس سنگینی که انگار به قلب آدم چنگ می زند و او را به زمین می اندازد، آن موقع بیشتر می شد. </span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="margin-top: 16px; text-align: justify;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:normal"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA">دعا نمی کنم.طلب بخشش هم. فعلا فقط می خواهم حرف بزنم با شما. حرف های معمولی. دوست ندارم خیره شوم به ضریح و حرف بزنم. نامه می نویسم چون واقعی تر است. چون حضورتان بیشتر حس می شود. نامه را می اندازم در ضریح. در ضریح خودتان. البته کلی دل دل کردم که در کدام ضریح بندازم. دو نامه ندارم. همیشه همین طور است. چشمهایم اگر می توانستند، هر کدام به یکی از گنبد های اینجا خیره می شدند. هر کدامشان برای یکی از شما اشک می ریختند. اما انقدر توانا نیستند. می دانم نامه را ارسال نکرده، جوابش را میگیرم. جوابش را می فرستید. جوابش همین غم دلم است. من در دور شدن از شما استادم. اما شما که از من دور نمی شوید؟ می شود هر وقت دور شدم، برایم نامه بفرستید؟ غمتان را بفرستید در دلم؟ غمتان که در دلم باشد هر چقدر هم دور شده باشم، برمی گردم. درست مثل کبوترهای اهلی شده...</span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: right;"> </h3></div>Sat, 21 Dec 2019 10:42:49 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/09/30/%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C%D9%86%D8%8C-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/jxsbqhyeepE0داستان/عاشقانه نویسیآقا و خانم بدجنسhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/09/29/%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D9%88-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85-%D8%A8%D8%AF%D8%AC%D9%86%D8%B3<div style="direction:rtl"><p style="margin-right: 80px;"><a target="_blank" href="//bayanbox.ir/info/6025246908211806868/25060036"><img height="250" width="149" src="//bayanbox.ir/view/6025246908211806868/25060036.jpg"></a></p>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify; margin-bottom: 11px;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:200%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA"><span style="line-height:200%">«رولد دال» عالی است. اولین بار که «ماتیلدا» را خواندم دبیرستانی بودم. همان سال بر این کتاب و رمان «چراغها را من خاموش میکنم» برای یک مسابقه دانشآموزی نقدی نوشتم. نقد که نه، متنی نوشتم. متنم در مورد رمان «زویا پیرزاد» در منطقه مقام کسب کرد. از آن سال تا همین چند سال پیش دیگر گذارم به کتابهای رولد دال نیفتاده بود. امسال به دلیل تلاش برای نوشتن رمانی برای کودکان شروع به خواندن آثار کودک و نوجوان کردم و کیست که نداند در این زمینه حتما باید کتابهای رولد دال را بخواند؟ بنابراین دوباره ماتیلدا را به دست گرفتم. کتابی که تقریبا هیچ چیز از آن را به خاطر نداشتم. نتیجه چه شد؟ شگفت انگیز بود. قصههای رولد دال مخلوطی از بدجنسی، شیطنت، طنز، جسارت، شجاعت، غلبه بر شر و... هستند. من که فکر نمی</span></span><span lang="FA"><span style="line-height:200%">کردم بچه</span></span><span lang="FA"><span style="line-height:200%">ها از چنین ترکیبی خوششان بیاید. ولی حقیقت این است که تاریخ ثابت کرده است که بچهها در سرار دنیا عاشق رولد دال هستند و او تاثیرهای فراوانی بر جامعه خودش داشته است. از ماتیلدا که بگذریم. اخیرا یکی از کتابهای کمتر معرفی شده او را خواندم.«بدجنسها». این کتاب شرح زندگی یک زن و شوهر به شدت حال به هم زن و کثیف و بدجنس است. ولی کلی با آن میخندید. یک سوم اول کتاب شرح بلاهایی است که این زن و شوهر بر سر هم میآورند. چه بلاهایی</span></span><span dir="LTR"><img title="laugh" alt="laugh" width="23" height="23" src="http://blog.ir/media/script/ckeditor/4.12.1/plugins/smiley/images/teeth_smile.png"></span><span lang="FA"><span style="line-height:200%">. مابقی کتاب هم در مورد یک بدجنسی مداوم «آقای بدجنس» است. او که در سیرک کار میکرده سه میمون دارد که آنها را آموزش میدهد و در این کار بسیار سختگیر است. علاوه بر اینکه عادت دارد هر هفته روی شاخه درخت کنار قفس میمونها چسب بمالد تا گنجشگها به آن بچسبند. این طوری آنها را شکار و بعد هم کباب میکند. مشخص است که بعد از مدتی میمونها از دست او خسته میشوند و از آنجایی که دلشان برای پرندههای بخت برگشته هم میسوزد آنها را از قضیه چسب آگاه میکنند. بنابراین این حیوانات باهم تصمیم میگیرند همان بلایی را که آقا و خانم بدجنس با چسب سر آنها آوردهاند سر خودشان بیاورند. چه طوری؟ خودتان قصه را بخوانید. این بخش جذابترین بخش داستان است. </span></span></span></span></span></span></span></h3>
<h3 dir="RTL" style="text-align: justify; margin-bottom: 11px;"><span style="font-size:14px;"><span style="font-family:Verdana,Geneva,sans-serif;"><span style="line-height:200%"><span style="direction:rtl"><span style="unicode-bidi:embed"><span lang="FA"><span style="line-height:200%">زبان ساده، تصویر سازی ساده و خوب، طنز و خلاقیت از ویژگیهای کتابهای رولد دال است. و همینهاست که او را محبوب کودکان کرده است. البته که فکر کنم بزرگترها هم دوستش دارند. </span></span></span></span></span></span></span></h3>
<p dir="RTL" style="text-align:justify; margin-bottom:11px"> </p></div>Fri, 20 Dec 2019 10:23:27 +0330https://fmrasouli.blog.ir/1398/09/29/%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D9%88-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85-%D8%A8%D8%AF%D8%AC%D9%86%D8%B3#Ideaفاطمه (مرضیه)http://blog.ir/blogs/FJ6a49xux4E/posts/Hs_sLR9lLkk1نظر،معرفی و مرور کتاب#بدجنسها#رولد_دال#ماتیلدارقص روی گدازه هاhttps://fmrasouli.blog.ir/1398/09/29/%D8%B1%D9%82%D8%B5-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%DA%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D9%87%D8%A7<div style="direction:rtl"><h3 dir="RTL" style="text-align: j